نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
همسايه و هم سايه

جانباز سيد مرتضي باشي ازغدي


هنوز فكر نكردم كه چه بنويسم. يعني فكر كردم، ولي به نتيجه نرسيدم. فقط مي دونم حالا حالاها باهات كار دارم. خيلي حرفاست كه بايد به همديگه بزنيم. بايد از گذشته ها بگيم تا برسيم به دوران خوش همجواري و همسايگي... تا برسيم به دوران سخت فراقت، تا ..

راستش از گذشته تو خبر ندارم. چيزايي حدس مي زنم. احتمالاً اروپايي بودي، بچه كوه هاي آلپ... يا شايدم ايتاليايي بودي دور و بر معادن گرانقيمت سنگ... چه دل سنگي داشتي!
بالاخره يه روز اومدي توي يه كارخانه و آبديده شدي... رفتي توي كارخانجات اسلحه سازي آلمان يا جاي ديگه... ترس برت داشته بود... يه دفعه چشم باز كردي ديدي شدي همراه باروت و مواد منفجره و TNT و ... چه دوران سخت و هولناكي داشتي... بالاخره به هم رسيديم. تو اون روز اومدي اونجا، من هم آمدم... نمي دونم چطور شد كه بين اون همه سر و صدا عشقت كشيد و من رو انتخاب كردي...
اول توي هوا رها شدي، بعد هم يه ضربه خورد تو سرت. سرت از تن جدا شد. بعد توي هوا چرخيدي و چرخيدي تا افتادي بين گلهاي ساحل اروند. چند ثانيه اي از درون سوختي. آتش گرفتي. بعد ديگه نتونستي تحمل كني و... اون چيزي كه ازش مي ترسيدي به سرت اومد... از درون منفجر شدي و تولد تو همزمان با تولد من شد... زندگي جديد ما... شديم همسايه...
برخلاف تو كه اون لحظه مي ترسيدي، من منتظر بودم. نه اينكه دقيقاً منتظر تو باشم، ولي براي سخت تر از تو هم خودم رو آماده كرده بودم. اون روزها توي اون حال و هوا آماده بودم كه يا توي جفت چشمام بشيني يا دو تا دست يا دو تا پام رو با خودت ببري يا بري تو عمق ستون فقراتم، نخاعم رو قطع كني... به هر حال از اون شب ما دو تا شديم همسايه. همسايه دوقلو...
اون شب توي اون گلهاي ساحل اروند، وقتي با لباسهاي غواصي كنار اون مرداي ديگه اي كه دست از همه چيز زندگي شسته بودن، سينه خيز و پشت خيز و افتان و خيزان مي رفتم، نه تو و نه من فكر نمي كرديم قسمت اين جوري بشه كه يه دفعه ما بشيم همسايه، اون هم 15 سال...!
چه دوران خوشي رو گذرونديم تو اين زندگي مشترك 15 ساله... تو دوست خوبي بودي براي من، اولين حسن همجواري تو واسه من اين بود كه به خاطر تو با اون آدماي از جون گذشته بيشتر آشنا شدم. اولين نمونه اش رو يادته كه؟ چند ساعت بعد از زندگي جديد تو و من يا همون همسايگيمون بود كه وقتي مي خواستم وضو بگيرم براي نماز صبح، خون بند نمي اومد.
داشت دير مي شد. گفتم من آدم وسواسي و تو ...! نماز داره دير ميشه! محمدرضا كنارم بود. خنديد و گفت:
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مي دهند
اون لحظه تازه محمدرضا رو ديده بودي و معني شعرش رو هم نمي دونستي، ولي يك سال بعد وقتي خبر مجروحيتش رو شنيدي و وقتي گفتند چطور ناله مي كرده، يك كمي از شعرش رو متوجه شدي. چند روز بعد كه با هم براي تشييع جنازه اش به خليل آباد كاشمر رفتيم و خودت ديدي كه چطور جسمش از درد سياه شده بود و خونريزي داخلي پيدا كرده بود و ريه اش از كار افتاده بود و ... ديگه معني شعرش رو كامل فهميدي.
تو به دنياي جديدي پا گذاشته بودي من هم همين طور. همون موقعها و توي اون شبها و روزهاي خون و ستاره، آدمهاي زيادي، دوباره متولد شدند. پاك شدند. توي گذشته هاشون هر خطا و لغزشي بود از بين رفت. شدند مثل روز اول زندگيشون. حالا ديگه به واسطه تو من هم شده بودم جزيي از اونها. براي اونها هم دنياي جديدي درست شده بود. البته براي ورود به دنياي جديد هر كدوم بايد از يه دروازه مخصوص رد مي شدند.
بعضي ها اول پاشون رو جا گذاشتند بعد توي دنياي جديد پا گذاشتند. از دروازه ويلچر كه گذشتند، گفتند ديگه نمي خوايم راه بريم. وظيفه مون بود تا اين دروازه بياييم بقيه اش با خودت.
بعضي ها به دروازه عشق كه رسيدند، گفتند: نه تنها راه نمي ريم، بلكه ديگه هيچ حركتي هم نمي كنيم. بنا بر اين مثل اصحاب كهف به خواب خوش چندين ساله رفتند. توي اين چند سال با اينكه چشماشون باز بود ولي غير از رخ يار نديدند و اين ديدن رخ يار آن چنان اونها رو محو كرد كه تا آخر عمرشون هم سر از خواب خوش مستي برنداشتند.
بعضي ها دروازه سخت تري رو انتخاب كردند، دروازه عقل!... رفتند عقل رو تحويل دادند، اون هم با بيداري كامل...!
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

زمستان سال 79 شده و بعد از 15 سال، دوباره حال و هواي آن روزها به سرم زده. اين حال و هوا براي تو هم آشناست. جمعيت: از همه نژاد، از همه رنگ، از همه طبقه، درهم و برهم ولي ساده و بي تكلف، بي نشانه، كنار هم مثل همان وقتها، لباسها همه يك دست، همه يك رنگ مثل همان وقتها، فقط لباسهاي خاكي، حالا سفيد شده اند! زمين: خاك رمل، مثل همان وقتها.
شب شده كاروانها راه مي افتند. عمليات شروع شده. راهپيمايي شبانه و جمع آوري سلاح. فردا بايد با دشمن مبارزه كنند. همه دارند پاك مي شوند. اينجا محشري است به نام مشعر. محل شعور، تو هم چيزهايي فهميده اي...
صبح شده. بعضي ها رمز عمليات را زير لب تكرار مي كنند: لبيك اللهم لبيك... لبيك لاشريك لك لبيك... ان الحمد و النعمة لك والملك... لاشريك لك لبيك... ديگر رسيده ايم به سرزمين منا. سرزمين عشق. بين آن همه جمعيتي كه آمده اند براي ديدن معشوق، تو هم نمي تواني ساكت بنشيني. بعد از 15 سال همسايگي حالا ديگر خوب مي شناسمت. عجب تقلا مي كني. تكان مي خوري. لگد مي زني. وقتت شده... همه دارند پاك مي شوند و تولد جديد تو هم در راه است. تو هم حق داري. كم طاقت شده اي، ولي من دو روز ديگر مهلت مي خواهم. براي اعمالم اشكال دارد... دست بردار نيستي، دردت شروع شده. نكند تو مي خواهي از من زودتر متولد شوي؟ مسابقه گذاشته ايم. هرجور هست دو روز ديگه هم صبر مي كنيم تا بعد با هم متولد شويم. برمي گرديم مسجدالحرام، طواف آخر، سعي آخر، نماز آخر... لحظات سخت و شيرين... لحظات آخر با هم بودن... اعمال حج تمام مي شود. برمي گرديم هتل. من دوباره متولد شده ام اما تو بي تاب تر شده اي. رنگت عوض شده. ورم كرده اي. 15 سال من را تحمل كرده اي و حالا مي خواهي تو هم دنياي جديدي را تجربه كني. خودم را به پزشك كاروان مي رسانم. تيغ جراحي روي دستم مي نشيند. دكتر يادش رفته آمپول بي حسي بزند. به تو مي گويم كه: بهتر، بگذار اين آخر كاري خوب احساست كنم!
سرت از دستم بيرون زده. دكتر با پنس و گيره و اين جور چيزا سرت را گرفته و تلاش مي كند تا از تنم بيرونت بكشد. بيرون نمي آيي. 15 سال توي بدنم جا خوش كرده اي. بعد از چند بار تلاش، بالاخره تو هم متولد مي شوي... چه نفس عميقي مي كشي... آخرين تنفس تو در هواي آزاد، 15 سال پيش بود كنار اروندرود و حالا اولين تنفس جديدت در سرزمين وحي است. مكه. حاجي ها يكي يكي دارند به هتل برمي گردند به هم تبريك مي گويند. من هم توي اطاق، تو را مي گذارم روبه رويم و خيره نگاهت مي كنم: تولدت مبارك...

چند سال ديگر هم گذشت. امشب باز تو را از لاي پارچه درآوردم و روبه رويم گذاشتم. درسته هردومون از هم دور شده ايم، ولي تنهايت نمي گذارم. هذا فراق بيني و بينك... اسمت را گذاشته ام «همسايه دوقلو»! چرا؟ چون با تو هم مي شود صحبت كرد، حداقل به اندازه 15 سال خاطرات زندگي مشترك همسايگي... بيا و آيينه من باش. بيا و حرف بزن. درست است كه از هم جدا شده ايم و ديگر همسايه نيستيم، ولي اگه هم نمي خواي حرف نزن. فقط كنارم بشين تا به عنوان يك هم سايه كه حالا بين ما جدايي افتاده احساست كنم.
هرچند وقت يكبار فقط خودت را به من نشان بده. تو يادگار آن لحظات پاكي. وقتي با تو صحبت مي كنم ياد علي و امثال او مي افتم. تو من را ياد دو تكه هاي ديگر تنت مي اندازي كه در چشمهاي علي جا خوش كردند و از ديدن دنيا محرومش. تو من را به ياد پاي مصنوعي حسن مي اندازي كه صاحبش با پاهاي قطع شده دوباره به جبهه رفت. تو من را ياد بهرام مي اندازي كه مي گفت: با هر ضربه كابلي كه در اسارت مي خورديم و يك تكه پوست تنمان كنده مي شد، مي گفتيم پاك شديم! تو من را به ياد آناني مي اندازي كه بيست سال است كه توي كما رفته اند. تو من را به ياد آناني مي اندازي كه با هر نفس، سرفه امانشان را مي برد. تو من را به ياد آناني مي اندازي كه نفس كشيدن برايشان جان دادنشان است... سال 79 وقتي براي اولين بار چشمم به تو افتاد با خود گفتم: بالاخره يار 15 ساله ام رو ديدم!
تو يادآور همه آناني هستي كه امروز جز ياد و خاطره شان با من نيست... هميشه پيشم بمان... «تركم» نكن «تركش»...!





:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست