......بر نارفیقان شرم باد.........
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
دوست دارم که یه اتاقی باشه گرم گرم...

روشن روشن...

تو باشی، منم باشم...

کف اتاق سنگ باشه. سنگ سفید...

تو منو بغلم کنی که نترسم...!

که سردم نشه...!

که نلرزم...!

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...

پاهاتم دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...

دوتا دستتم دورم حلقه کردی...

بهت میگم: چشماتو میبندی؟

می گی: آره!... بعد چشماتو میبندی.

بهت میگم: برام تو گوشم قصه می گی؟

می گی:آره!... بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...

یه عالمه قصه ی طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمی شن...!

می دونی؟ میخوام "رگ" بزنم...!

رگ خودمو...!

مچ دست چپمو..!

یه حرکت سریع...

یه ضربه ی عمیق...

بلدی که؟؟؟

ولی تو که نمی دونی میخوام رگمو بزنم!

آخه تو چشماتو بستی...

نمی دونی من تیغ رو از جیبم در میارم...

نمی بینی که سریع می بـرم...

نمی بینی "خون" فواره می زنه... روی سنگای سفید...

نمی بینی که دستم می سوزه و لبمو گاز می گیرم که نگم: آآآآآخ...

که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...!

... تو داری قصّه می گی..

من شلوارک پامه...

دستمو می زارم رو زانوم...

"خون" میاد از دستم می ریزه رو زانوم و از زانوم می ریزه رو سنگا...

قشنگه مسیر حرکتش!

قشنگه رنگ قرمزش!

حیف که چشمات بسته اس و نمیتونی ببینی...

تو بغلم کردی...

می بینی که سرد شدم...

محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم...

می بینی نا منظم نفس می کشم...

تو دلت می گی: آخی! دوباره نفسش گرفت...!

می بینی هرچی محکمتر بغلم میکنی سردتر می شم!

می بینی دیگه نفس نمی کشم...!

چشماتو باز می کنی میبینی من مردم!!!!!

می دونی؟...

من می ترسیدم خودمو بکشم!

از سرد شدن...

از تنهایی مردن...

از "خون" دیدن...!

وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...

مردن خوب بود..

آرومِ آروم...!

گریه نکن دیگه...

من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم: دلم میگیره ها...!

تا بعدش تو همونجوری وسط گریه هات بخندی...

گریه نکن دیگه... خب؟

دلم میشکنه...

دل روح نازکه..

نشکنش خب؟؟





:: بازدید از این مطلب : 659
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 7 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست